از خودشناسی تا خداشناسی(قسمت دوم)
 

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ندای وحی و آدرس nedayevahi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 131904
بازدید دیروز : 52941
بازدید هفته : 264071
بازدید ماه : 317349
بازدید کل : 10709104
تعداد مطالب : 16946
تعداد نظرات : 80
تعداد آنلاین : 1


حدیث موضوعیاک مهدویت امام زمان (عج)اک آیه قرآناک

 
 
نویسنده : اکبر احمدی
تاریخ : پنج شنبه 5 / 1 / 1401

از خودشناسی تا خداشناسی(قسمت دوم)

 

 

انسان ها همه علاقمند به اين هستند كه باقي و هميشگي باشند ، همه همين طوريم . دوست داريم همه ما رو ببينند ، همه به ما محبت كنند . همه چيز مال ما باشه . اگر تمام دنيا ، مثلاً از اين 7 یا 8ميليارد نفر ، همه به ما بگن باريك الله ، و يكي بگه آقا ! دوستت ندارم ، دوست داريم كه اون يكي هم نظرش نسبت به ما عوض بشه . اين دردي هست كه ما داريم . از اول خلقت ، بني آدم دنبال سرّ حيات و آب حيات بودند ، از اول خلقت ، افسانه مي گفتند ، داستان درست مي كردند ، فيلم درست مي كردند ، كه آقا ! چه جوري ما به حيات واقعي و ابدي برسيم . هميشه اين رو مي خواستند بفهمند . و هميشه آدميان از مرگ و ياد مرگ فرار مي كردند براي اينكه مرگ رو مساوي با اين مي ديدند كه الان اين بدني كه حيات داره ، زير خاك مي ره ، پوسيده مي شه ، كرم مي خوره و ديگه به هيچ دردي نمي خوره . اين درد هميشگي ما بوده .

خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد : كساني كه مي خوايد زنده باشيد ! اونهايي كه مي خوايد باقي بمونيد ! كساني كه به دنبال حيات ابدي مي گرديد ! مي فرمايد : بنده هاي من ! از خدا و پيغمبر (ص)‌ تبعيت كنيد . چرا ؟ براي اينكه خداوند شما رو از بين مرده ها خارج كنه و قاطي زنده ها بياره . يعني همين هايي كه الان دارن نفس مي كشند ، مي گن و مي خندند ، مي خورند ، مي آشامند و دلشون خوشه كه زنده هستند ، خدا اينها رو قبول نداره . مي گه : خيلي هاشون مردند ، فكر مي كنيد زنده اند ؟ زنده بودن به نفس كشيدن نيست . خيلي از اينهايي كه تمام جهان رو دارند مي خورند ، مردند . خيلي از اونهايي كه از دنيا رفتند ، زنده اند . اصلاً معناي زنده بودن در كلامِ خداوند فرق مي كنه ببينيم ، خدا به چه كساني مي گه : زنده . آيا به من مي گه زنده ؟! من واقعاً زنده هستم ؟ آيا هر كسي كه نعمتهاي خداوند رو برداشت و تبديل به غذا و خوراك كرد و هضم كرد اين يك آدم زنده است ، چون مصرف مي كند ؟ آيا هر مصرف كردني نشانة زنده بودن است ؟
مثل اينكه ماها يه چيز ديگه بايد داشته باشيم . آره ؟ بايد فكر كنيم ببينيم چي بايد داشته باشيم ؟ لذا وقتي با اين ديد به دنيا نگاه مي كنيم ، بعضي وقتها ما حسرت مي خوريم ، خيلي حسرت مي خوريم . مي گيم : اي بابا ! مثلاً كاش فلاني از دنيا نمي رفت ، چرا ؟ چون فكر مي كنيم مرده ، از يادها دور شده ، در صورتي كه اون چيزي كه ماها رو ابدي مي كنه ، يه مطالبي است كه خيلي از ماها نمي گيريم .

طرف 100 سال از خداوند عمر مي گيره ، هيچ فايده اي براش نداره . يكي هم مي ياد 16 سال عمر مي گيره و از همين 16 سال چقدر استفاده مي كنه ! اوني كه براي ما فايده داره ، اون رو بايد بريم بگرديم پيدا كنيم . ببينيم چيه ؟ دنبال اين مي خوايم بگرديم .

قبل از اينكه وارد بحث حيات ابدي بشيم ، بذاريد يه نكته رو باز كنيم ، ( خوب دقت كنيد ) ببينيد ! در داستان حضرت سليمان (ع) و مورچه ، مورچه كلي زحمت كشيد و رفت ران ملخ براي حضرت سليمان (ع) آماده كرد و به ايشان اهدا كرد . سليمان (ع) ران ملخ رو گرفت تشكر كرد ، ابراز خوشحالي كرد ، بعد كه مورچه رفت ، سليمان (ع) ران ملخ را دور انداخت . خُب آخه سليمان (ع) ران ملخ ميخواد چكار ؟ اگر اين مورچه زحمت نمي كشيد ، و يه دونه ارزن هم مي آورد سليمان دور مي انداخت ، اگه صد برابر اين هم زحمت مي كشيد ، يه ملخ كامل هم مي برد باز هم سليمان دور مي انداخت . سليمان (ع) كه ملخ براش فايده نداره . منتها سليمان به دلِ مورچه نگاه كرد ، ديد بابا ! اين عشقش پشت اين ران ملخ خوابيده ، اين ران ملخ ، نشانة محبت مورچه به سليمان (ع) است . اوني كه سليمان (ع) از مورچه پسنديد ، اون عشقِ پشت ران ملخ بود ، نه ران ملخ . گفت : به به !! اين خيلي خوبه ! دوست دارم ، باريك الله !

ديدي بعضي وقتها مثلاً يه كسي براي زوجش يه شاخه گل مي بره ؟ مي گه : اين يه شاخه گُل از همه دنيا براي من بيشتر ارزش داره . چرا ؟ چون من پشتش محبت مي بينم . چيزي كه مي خوايم بگيم اينه :
اگر بنده و جناب عالي ، تمام دنيا رو بهمون بدهند و ما همه رو برداريم و قرباني خداوند تبارك و تعالي كنيم ، براي خدا هيچ ارزشي نداره . چون خداوند در يك ميليارديم ثانيه ، يك ميليارد بار مثل اين دنيا رو مي تونه خلق كنه . اگر تمام دنيا رو براي خدا ببريم ، براي خدا هيچ ارزشي نداره و اگر هم هيچ چيزي نبريم بازم ارزشي نداره . اصلاً براي خدا بردن چيزي ارزشي نداره . اوني كه براي خدا مهمه ، اون عشق يست كه پشت اين بردن هست .
. خدا اصلاً به كميت كار ما كاري نداره ، به كيفيت كار داره .
يكي از پولدارترين افراد تهران خدمت مرحوم آميز جواد آقاي تهراني رحمت الله عليه در مشهد زنگ زده بود و گفته بود : الان دخترم تو اتاق عمل هست ، دكترها گفتند كه10 درصد احتمال زنده موندش هست . هرچي دوست داري نذر كن ، من پولم زياده ، اگر دخترم سالم بيرون اومد ، مشهد خدمتتون مي رسم و نذرم رو ادا مي كنم . گفته بودند : باشه . دو ساعت بعد زنگ زده بود كه : آقا ! دستتون درد نكنه . الحمدلله ، با دعاي شما سالم بيرون اومد ! آماده باشيد ، هر نذري كرديد ، من فردا ، پس فردا مي يام مشهد ، هم زيارت مي كنم هم خدمت شما مي رسم و نذر رو ادا مي كنم . ايشون هم فرموده بودند : تشريف بياريد . اومده بود خدمت آميز جواد آقاي تهراني . دو زانو نشسته بود دسته چكش رو هم درآورده بود ، آقا ! چقدر بنويسم ؟ چقدر نذر كردي ؟ آقا فرموده بودند : نذر رو خودم ادا كردم . اِي آقا ! خجالت نديد ، خُب ادا كردم ديگه ، پس بگيد چي بود ؟ گفته بود : يه دونه صلوات !
مگه خدا كمبود مالي داره ؟ كه مثلاً اگر 100 هزار تومن نذر كني ،‌ بهتر از 50 هزار تومن جواب بده . نه ، خدا به دلت نگاه مي كنه . ببينه چقدر عشق ، و محبت پشت نذر خوابيده ؟

خداوند در عبادتهاي ما دنبال كميت نمي گرده ، دنبال كيفيت مي گرده . طرف 100 هزار ركعت نماز خونده ، اما فايده نداشته . براي اينكه فكر كرده داره پول جمع مي كنه بره داخل سوپرماركت خريد كنه ! هر يه ركعت كه مي خونده مي گفته : اين يه حاجت رو بده . بعد هم رفته در خونة‌ خدا نشسته گفته : ما 100 هزار ركعت نماز خونديم ، نمي خواي يه چيزي به ما بدي ؟! اما يه كسي يه دونه ” يا الله ”گفته ، كه پشتش يه عالم فقر و ضعف و پستي و ناچيزي و خجالت و شرمندگي و عشق خوابيده ، با همين ” يا الله ” تا آسمون مي ره .

مجراهاي معنوي ، مجراهاي با كيفيت هست نه با كميت ، مجراهاي مادي هم همين طور هست. اصلاً اينطوري نمي شه حساب كرد . اصلاً كارهاي دنيا يه جور ديگه داره مي چرخه . خداوند با يه ظرايفي داره كار رو مي چرخونه . الان ممكنه همه ما، با این جمعیت زیاد امشب بيايم ختم ” اَم مَن يُجيب ” بگيريم ، که فلان ، اتفاق بيوفته . و يه پيرزن ، يا يه دونه دختر شهيد ، يه پسر شهيد ، گوشة خونه دلش بگيره زانوهاش رو بغل كنه ، دو تا ياالله بگه ، خدا بگه :‌ همه جهانيان رو فروختم ، ياالله تو رو خريدم . براش كاري نداره .
توي روايت ها داريم ، تمام اينها دست خداست . خداوند به هارت و پورت من نگاه نمي كنه ، خداوند به دلم نگاه مي كنه ، خداوند به اينكه بنده الان امشب بالاتر از شما نشستم نگاه نمي كنه ، اتفاقاً به اين گوشه كنارها بيشتر نگاه مي كنه .
بعد از ظهر يه روز شنبه من يه جلسه اي شركت كردم ( كه نبايد شركت مي كردم ! ) از اين جلسه ها كه تهمت و غيبت و پشت هم اندازي و چاخان و صحبتهاي ناجور هست ، بحث مي كردند ، اينقدر من تيره و تار شدم ، اصلاً حالم بد شد ! بعد ديگه شب كه اومدم با اعصابِ خورد و داغون بالاي منبر رفتم ، با خودم گفتم : امشب نه منبر ، منبر مي شه ، نه روضه اي كه بعدش مي خونيم نه عزاداري و سينه زني . براي اينكه امشب من خيلي تيره ام . بسم الله رو گفتيم ، منبر رو شروع كرديم ، ديديم تمام حرفهايي كه اصلاً شنيده بودم از يادم رفت ، به لطف خدا يه منبر خيلي عالي شد . بعد هم تا روضه و عزاداري و سينه زني رو شروع كرديم ،‌ گويا اين ملت 20 سال هست كه شب عاشورا آرزو داشتند سينه بزنند و گريه كنند . انگار تا حالا شب عاشورا نديده بودند ، ( جلسه هفتگي بود ، مناسبت خاصي هم نبود ) يه بساطي شد من همين جور رو منبر مونده بودم كه خدايا الان چي شده ؟! آخه من كه خودم مي دونم چقدر سياه اومدم ، اين بالا . گشتم ، ببينم امشب اين سوز مجلس مال چيه ؟ ديدم دم در حسينيه ، يه پسر بچه 16 ، 17 ساله كور هست كه مراسم ها رو مي ياد ، نشسته ، داره با دستاش كور مال ، كورمال مي گرده كفش هاي زائرهاي اباعبدالله (ع) رو پيدا مي كنه و جفت مي كنه . ميزون مي كنه و كنار هم مي ذاره . گفتم آهان ! مال همينه . فكر مي كني تو اون بالا كولاك كردي ، نخیر مال اين بود .

امشب اگه شما اينجا نشستيد ، مثلاً آقاي فلاني و فلاني ، بنده ، آقايي كه مثلاً مسؤوليت قويي رو داري ، اينجا نشستي ، جمعيت هم اين طور نشستند دارند گوش مي دن ، اينقدر هم فضا آروم هست ، فكر مي كني كه كساني كه الان ثواب مي برند ، باني هاي مجلس و آقاي انجوي و فلاني و . . . هستند ، نه خير ! بيشترين ثواب مال اين شهدا هست . اينها جون دادند ، آقا اگر تا هر زماني حسين حسيني تو جهان مي گن ، يه چيزيش به اينها مي رسه براي اينكه اينها نام حسين (ع) رو زنده كردند . حسين (ع) رو از موزه هاي خرافي تاريخ در آوردند و تبديل كردند به مظهر جهاد . الان هر انسان بزرگ مرامي كه مي خواد كار انقلابي كنه ، اسم اينها رو به زبون مي ياره . يعني ممكنه كه از اينها فقط استخون شون مونده باشه ، ممكنه كه اسم يه شهيد گمنام باشه ، خاك بر سر من اگر به اينها بگم : شهيد گمنام . بدبخت ! تو مردة گمنامي . اين گمنامه ؟ تو گمنامي رو در چي مي بيني ؟ نام رو در چي مي بيني ؟ نام رو در همين مي بيني ؟ كجا هستند اونهايي كه نام داشتند ؟ بعضي از شعرها چقدر قشنگه به خدا :

در كارگه كوزه گري رفتم دوش ديدم دوهزار كوزه گويا و خموش
زان بين يكي بانگ برآورد و خروش كو كوزه گر و كوزه خر و كوزه فروش

ما اگر جهان رو به ناممون بكنند ، وقتي رفتيم چه فايده اي براي ما داره ؟

. ياد اون جمله اي ا فتادم كه اون رزمنده ترك زبان ، تو فيلم درد همسنگر مي گه كه : بچة 16 سالة خرمشهري نشسته بود داشت با اسلحه اش بازي مي كرد به من گفتش : فلاني ! من وقتي رفتم تهران خانواده ام رو ببرم تو قسمت اردوگاهِ جنگ زده ها ، ديدم يه عده دارند براي تحصيل مي رن خارج از كشور . با خودم گفتم : نكنه مثلاً ما بريم خون بديم ، بعد اينها برگردند يادشون بره ما براي چي خون داديم ؟ چون ديگه اينها تحصيل كرده هستند ، مدير كل هاي مملكت با تحصيلات مي شن . يادشون نمي ره ؟ بعد مي گفتش : فرداش ديدم شهيد شده و مغزش كف خيابون پاشيده ، نگاه كردم ديدم بالاي سرش يك تابلو رنگ پريده زده ، نوشته : دبيرستان فلان ، با خودم گفتم : سالها مي گذره ،‌ بعد جنگ تموم مي شه بارون مي ياد اين مغزها رو مي شوره ، اين جاها رو رنگ مي كنند ، اين دبيرستانه دوباره راه مي يوفته ، اون بچه دبيرستاني كه از مدرسه مي ياد بيرون ، پاشو مي ذاره همين جايي كه اين بچه 16 ساله مغزش متلاشي شده . آيا وقتي پاش رو مي ذاره اين جا حواسش هست كه يه 16 ساله اي مثل خودش با آرزويي كه مثلاً دبيرستان بره ، بزرگ بشه ، جونش رو داده براي اينكه اين بهتر زندگي كنه ؟ حواسش هست ؟ فقط همين ! ياد اين حرفها افتادم كه آيا جوان ما ، كارمند ما ، نظامي ما ، مسؤول ما مي دونه كه توروستایی يه عده اي توي خونه هاي كوچكي دارند زندگي مي كنند ، دلخوشي شون اينه كه بچه هاشون رفتند مثلاً مردم قدر دان هستند .

یکی از دوستان یه روز خاطره ای برام تعریف کرداين خاطره رو كه گفت من اصلاً از اين رو به اون رو شدم . گفتم : تو عالم بچگي بودم . يه دفعه به خودم اومدم ، يه دفعه اصلاً وضعيتم فرق كرد ، يه عكسي به من نشون داد ، يه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله اي بود ، گفت : اين اسمش عبدالمطلب اكبري هست ، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود ، در ضمن كر و لال هم بود ، يه پسر عموش هم به نام غلام رضا اكبري شهيد شده ،‌ غلامرضا كه شهيد شد ، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش ، با ما حرف مي زد ، ما هم گفتيم : چي مي گي بابا !؟ محلش نذاشتيم ، مي گفت : هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نذاشت . ( بعضي وقتها اين كرولالهايي كه ما مي بينيم نه اينكه خوب نمي تونه صحبت كنه و ارتباط برقرار كنه ، ما فكر مي كنيم عقلش هم خوب كار نمي كنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب كار مي كنه ، هم دلش خيلي از من و تو لطيف تره ) مي گفت : ديد ما نمي فهميم ، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد ، روش نوشت : شهيد عبدالمطلب اكبري ، بعد به ما نگاه كرد گفت : ‌نگاه كنيد ! خنديد ، ما هم خنديديم ، گفتيم شوخيش گرفته ، خلاصه ديد همة ما داريم مي خنديم ، طفلك هيچي نگفت ، سرش رو انداخت پائين ، يه نگاهي به سنگ قبر كرد با دست پاك كرد ، سرش رو پائين انداخت و آروم رفت . فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقيقاً تو همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند . وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود ، اينجوري نوشته بود :
بسم الله الرحمن الرحيم ، يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند ، يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم ، فكر كردند من آدم نيستم ، مسخره ام كردند ، يك عمر هرچي جدي گفتم ، شوخي گرفتند ، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم ، يك عمر براي خودم مي چرخيدم ، يك عمر . . . اما مردم ! حالا كه ما رفتيم بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهيد مي شي . جاي قبرم رو هم بهم نشون داد ، اين رو هم گفتم اما باور نكرديد !
يه دفعه از بچگي ، بزرگ شدم . از اون روز به اين ور نگاهم به دنيا فرق كرده . من اصلاً روحيه ام عوض شد ، گفتم : اِه ! تو چه بچه بودي ! چي مي خواي ؟ اين غريبه ؟! فكر مي كني مثلاً شهرت به اين هست كه تو صدا و سيما دائم نشونت بدن ؟ يا روي روزنامه ها مطلبت رو بزنند ؟ عكست روي مجله ها باشه ؟ دلت براي شهدا و خانواده شهدا مي سوزه كه چرا كسي باهاشون مصاحبه نمي كنه ؟ يا تو روزنامه ها نمي زنه ؟ بچه ! فكر كردي اين چيزها براي خدا ، يا براي اينها مهمه ؟ بشمار ببين چند نفر از كساني كه دائم عكس هاشون رو تو روزنامه ها مي زنند با آقاشون رفيق هستن ؟ اين شهيد گمنامه ؟! اسم اين روكسي نمي دونه ؟! تو نمي دوني . الان آقا مهدي (عج) اينجا نشسته با اسم داره باهاشون حرف مي زنه ! چرا مي گي : گمنام ؟ فكر مي كني ما خيلي نامي هستيم و اينها گمنامند ؟ به خدا قسم دارند به ما مي خندند . مي گن : چرا به ما مي گيد گمنام ؟ شماها رو كسي نمي شناسه . ما اينجا الان با فاطمه (س)‌ رفت و آمد داريم ، با حسين (ع) ، با حسن (ع) ، با علي اكبر (ع) ، با ابوالفضل (ع) ، چي مي گيد شما ؟ شما بچه ها فكر مي كنيد كه دنيا دنيايي است كه بايد نامت رو بزرگ بنويسند ؟ نه خير ! تو اين دنيا اگر به آقات نزديك بشي ، اون وقت شهير و نامي هستي . كي مي گه ما گمناميم ؟! آقا (عج) ما رو مي شناسه . همين كافيه . كي بايد بشناسه ديگه ؟ چقدر اين در و اون در مي زنيم كه مثلاً 4 نفر بگن : آقاي فلاني اومد ! چقدر ما غافليم كه دلمون براي اينها مي سوزه ، مي گيم : طفلك رفت . ناكام شد ! ناكام من و توئيم .

براتون روايتش رو بخونم ؟ اين روايت رو بايد با دل و جون بگيري . مي فرمايند : دوستان ما دوبار زندگي مي كنند ، يك بار شهيد مي شن ، بعد كه ما ظهور كرديم دوباره در رجعت مي يان و در كنار ما يه دور كامل زندگي مي كنند . دلت سوخته كه جوونت 18 سالگي رفت و ناكام شد ؟ تو كه داري زندگي مي كني خيلي بهت خوش مي گذره ؟ دوست داشتي اون هم اينجا زندگي كنه و بهش خوش بگذره ؟ اين آخه دنيا هست ؟ به خدا اين زندگي هست كه ما داريم ؟! مي فرمايد : بعد كه ما مي يام ، در اون ايام خوشي ، اينها كامل زندگي مي كنند . دوستانِ ما اينطوري هستند .
فكر مي كنم يه بار براتون گفتم . من اصلاً تو شهداي شيراز رفيقي ندارم ،‌ همه رفيقهام تو بهشت رضا دفن هستند ، با شهداي شيراز بعد از شهادتشون رفيق شدم . مثلاً تو گلزار شهدای شيراز كه مي رم ، بعضي وقتها باهاشون حرف میزنم، مثلا میگم : اجازه هست من با شما رفيق باشم ؟ اسمت يادم باشه ، مثلاً دعات كنم ، انشاءالله تو هم از ما خوشت بياد . و ما رو دعا كني ، يكي شون يه شهيد 16 ساله است به نام محسن بوستاني ، سال 62 منطقه حاج عمران شهيد شده ، يه نخ موهم روي صورتش در نيومده . همين جور كه سنگ قبرها رو نگاه مي كردم يه جمله اي در وصيت نامه اش ديدم كه اين جمله 1400 سال عرفان ما رو مي بنده مي ذاره تو بقچه ! مي گه : آقا ! اين عرفانه . اين جمله خيلي عجيبه ، جمله رو دقت كنيد ! مي گه :
پدرم ، مادرم ! وقتي كه من رو تو قبر مي ذاريد و سنگ لحد رو مي چينيد ، به تاريكي قبر من گريه نكنيد ، بريد به تاريكي دنياي خودتون گريه كنيد ، چرا داريد براي من گريه مي كنيد ؟!
وقتي تابوت شهدا رو مي يارن ، و تو داري گريه مي كني ، بگو : خدايا ! الان كه ديگه درهاي شهادت بسته است ، ولي خدايا ما هم دوست داريم تو همچين تابوتهايي باشيم و همچين پرچم هايي رو دورمون بپيچند .

والسلام

و صلی الله علی سیدنا محمد و ال محمد

منبع:سخنرانی حجت الاسلام سید محمد انجوی نژاد

کانون رهپویان وصال شیراز




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: خداشناسی
 
 
این وب سایت جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ، با لا بردن سطح آگاهیهای دینی اعتقادی تربیتی